میان خطبه، میان بگو مگو انداخت
همان که ولوله در لشگر عدو انداخت
همان که خیره به دست حسین شد... آری
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
امید بود که رحمی کند ولی افسوس
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت
تو تشنه بودی و بابا فقط به خاطر تو
به قوم سنگدلِ رو سیاه، رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
و پشت خیمه همین دفن کردنش بس بود
به نیش نیزه کسی را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و دشمن تو خودش را از آبرو انداخت
شاعر:هادی ملک پور
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 7:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه