او صدا میزد ولی سقا خجالت میکشید
از نگاه زینب کبری خجالت میکشید
او صدا میزد امان نامه گرفتم قوم و خویش
اوصدا میزد بیا... آقا خجالت میکشید
او صدا میزد که باجان خودت بازی نکن
حیدر کرببلا... اما خجالت میکشید
یوسف ام البنین با کوهی از شرمندگی
در کنار یوسف زهرا خجالت میکشید
هضم این مطلب برایش سخت بود - از بچه ها
اغروب روز عاشورا خجالت میکشید
تشنه بود اما به روی خود نمی آورد - خب
هرچه باشد از غم فردا خجالت میکشید
بچه ها از تشنگی در خیمه لَه لَه میزدند
ساقی آب آور تنها خجالت میکشید
فکر وذکرش بود پیش طفل معصوم رباب
روزوشب با نغمه ی لالا... خجالت میکشید
هَمُّ غَمَّ اش بود تا آب آورد در خیمه ها
غصه اش این بود از مولا خجالت میکشید
***
مشک سویی دست سویی پیکرش سویی دگر
از صدای خنده ی اعدا خجالت میکشید
تا صدا زد "یا اخا ادرک اخا..." ، آقا رسید
اوخجل گردیده بود آنجا خجالت میکشید
شاعر: عليرضا خاكساري
- چهارشنبه
- 14
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 15:50
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه