عطش بود و عباس بود و مشكى پر آب
عطش بود و صد لاله در التهاب
به یك دست مشكى پر از آب داشت
دلى از غم عشق بى تاب داشت
در آن لحظه ى سرد و خاكسترى
ستم بود و یك دشت ناباورى
دلى بود در بند مشكى اسیر
ز هر سو تنش زیر رگبار تیر
ز دست علمدار افتاد مشك
شد از داغ سقا زمین غرق اشك
مگر علقمه قلبى از سنگ داشت
كه عباس را تشنه تنها گذاشت
به دندان نگه داشت او مشك را
به آتش كشید او دل اشك را
ز یك سو دلش بود و این مشك آب
از آن سو، سكینه كه مى شد كباب
ز یك سو، على اصغرش تشنه بود
لب خشك او آب را مى سرود
و آن سو امامش گرفتار بود
دلش پیش سجاد بیمار بود
و مى رفت تا خیمه ها با شتاب
كه اصغر نبیند دگر خواب آب
ستم بود و شمشیر و تیر و كمان
كه مى آمد از هر طرف بى امان
چو افتاد از اسب بر خاك مرد
خدا بر غم غربتش گریه كرد
كه ناگاه عباس بى تاب شد
پر از خون دو چشمان مهتاب شد
صدا زد در آن لحظه ى واپسین
برادر بیا، حال زارم ببین
- شنبه
- 17
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 14:1
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه