ای قوت زانوان حیدر
بی تو برود توان حیدر
ای نیروی بازوان حیدر
رفتی و برفت جان حیدر
مسمار کجا و پهلوی تو
شلاق کجا و بازوی تو
کردند دل رسول خسته
کردند دو دست شیر، بسته
خواندی تو نماز شب نشسته
ای وای که پهلویت شکسته
بنشسته به روی چوب دستاس
یک قطرۀ خون ز شاخۀ یاس
این بغض گلوت از چه باشد!؟
این سِرِّ مگوت از چه باشد!؟
این پوشش روت از چه باشد!؟
سختی وضوت از چه باشد!؟
چشم حسنم مدام بارد
حرفی نکند نگفته دارد
از در زده آتشی زبانه
سیلیت زدند و تازیانه
نالان شده اند اهل خانه
گوئی که تو را برم شبانه؟
دارم من اگر چه صبر افلاک
اما به چه دل تو را کنم خاک
شاعر:مرتضی مظاهری
- دوشنبه
- 26
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه