آن شب دلم به شوق رخت پر گرفته بود
جانم ز هجر روی تو آذر گرفته بود
در دشت، می وزید نسیم صدای تو
و باز هم دل من و مادر گرفته بود
من دور از تو بودم و افسوس جای من
نیزه سر تو را به روی سر گرفته بود
ای كشته ی فتاده به هامون، عزیز تو
آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود
در این سفر رباب، عجب دل شكسته بود
قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود
در حسرتم هنوز ولی حیف بوسه ها
ز پیكر تو نیزه و خنجر گرفته بود
شعری سروده ام به بلندای نیزه ها
اما چه آتشی دل دفتر گرفته بود
شاعر:یوسف رحیمی
- پنج شنبه
- 2
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 15:15
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه