زهری که هدیه داده به جانت شراره را
	آورده با خودش به خدا راه چاره را
	با شعله اش زبانه کشید و شنید آه
	معلوم کرده راز دل پاره پاره را
	حکم رهائیَّت شده امضاء بگو رضا
	مژده دهد به شهر وصالی دوباره را
	این پیکر نحیف و تن لاغرت شده
	سنگین به خاطر غل و بند و نظاره را
	خیره به کربلا و غروبی عجیب کرد
	دیدم به نی درخشش هجده ستاره را
	باب الحوائجیُّ و شنیدم به روضه ات
	من ناله های تشنگیِّ شیرخواره را
	یک یا حسین گفتم و در شهر کاظمین
	دیدم تلذیِّ گل در گاهواره را
	از روی دستهای پدر تا فراز تیغ
	لبخند تشنگیُّ و زبان اشاره را
	تلخیِّ خنده ی علیُّ و غصِّه ی حسین
	اشک رباب و صاحب هر گوشواره را
	هر روضه نینواییُّ و هر صحنه کربلاست
	تا یار ما بیاید و درمان وچاره را.
	با خود بیاورد که دعای فرج کند
	خاموش عاقبت به قصاص این شراره را
	شاعر: حسين ايماني
	 
- یکشنبه
- 5
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 12:37
- نوشته شده توسط
- یحیی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه