• جمعه 2 آذر 03


مدح حضرت عباس(ع)( لبریز از تو گفتنم اما نمیشود)

3329
1



لبریز از تو گفتنم اما نمیشود
اصلا زبان برای سخن وا نمیشود
لکنت زبان گرفته و مانده ام هنوز
دم از شما زدن به تقلا نمیشود
عمری قلم گرفته و یک خط نوشته ام
بر روی دفتر دلم آقا نمیشود
وصف تو کار من نه، که کار خود شماست
مجنون که از قبیله ي لیلا نمیشود
فرض محال کردم و دیدم که باز هم
در این خیال وسعتتان جا نمیشود
 ساقی بریز باده که بر خود قلم زنم
دم از ظهور حضرت صاحب قلم زنم
گفتم که جرعه ای زنم از آبشارتان
لکنت زبان گرفته ام اما کنارتان
سر،سرخوشم نذر توام تا ابد،ابد
ر،هر نفس ز،زنده ام از،از بهارتان
من،من غلا،غلام دَ،درگه توام
من،من کجا،كجا و شَشَه شهریارتان
از،از ازل شُ شده ام مبتلای تو
دل،دل دلم شُ شده، شده دُ دُ دچارتان
ال الکنم مَ مدح تورا گُ گفتنم خطاست
بگشا گره،گره ز من شرمسارتان
 
باب المراد، باب دلی، ابوالفضائلی
ای شکل مرتضی چقدر خوش شمایلی
 
جان دوباره ای به شجاعت دمیده اند
وقتی حماسه را به تَصَوُر کشیده اند
روز ازل میان تمامی واژه ها
نامی برای معنی مردی گزیده اند
وقتی که نام حضرتتان برده میشود
دلها رمیده اند و نفس ها بریده اند
زیبایی و وقار و شب و صبح پیش هم
در چشم های مست شما آرمیده اند
میخواستند کعبه بلرزد تمام قد
عباس را شبیه علی آفریده اند
 جبر است و اختیار شدم آشنای تو
عشق است اگر که سر بدوانم برای تو
 این شال نیست، رلف دل آرای دلبر است
این سرو نیست، قامت شمشاد پرور است
این تیغ نیست، ابروی پیوسته ای کمان
این شانه نیست، اوج هزاران کبوتر است
این هیبت که هست که این سان قیامت است
این بازوی که هست که این سان تناور است
مژگان نگر که وسعت دلها گرفته است
چشمش نگر که آینه ی مهر گستر است
از هرچه بگذریم سخن دوست خوش ترین
عباس مرتضی و ابالفضل حیدر است
 تو انتخاب فاطمه ای بی قرین شدی
تو سرفرازی سر اُمّ البنین شدی
 وقتی نبرد تازه نفس گیر میشود
لبخند بر لبان تو تصویر میشود
وقتی زره به سینه خود میزنی گره
این شانه ها به هیبت یک شیر می شود
تو نعره میکشی به رجز خوانی ات عجیب
تا هفت آسمان پُر ِتکبیر میشود
وقتی که تیغ ِتیز کمی چرخ می دهی
یک دشت پر سپاه زمین گیر میشود
هر سو نگاه میکنی از کشته پشته است
انگار ضربه های تو تکثیر میشود
 موسی بگو عصای خودش را رها کند
جایی که کوه را دم تیغت جدا کند
ای آرزوی ماه و خیال شهاب ها
تنها ترین تجسم زیبای آبها
ای ابر پر کرامت بارانی ام ببار
بر این کویر خشک به جان سراب ها
ما را نگاه کن نظری زیر و رو شویم
شاید که بگذریم همه زین حجاب ها
حک گشته است روی تمامی نخل ها
ای مشکت آبروی تمامی آبها
ای یک تنه سپاه خیام امیر عشق
ای جان پناه زینب و جان رباب ها
کاری که کرد چشم تو ما را شکار کرد
ما را همیشه در به در روزگار کرد
پای شریعه چشم به چشمت برادرت
آمد ولی خمیده کمر پای پیکرت
طفلان هنوز چشم به راه رسیدنت
چشم رباب، چشم علی، چشم خواهرت
یک دختر سه ساله در خیمه مانده است
در انتظار دیدن لبخند آخرت
اما ز بس بر بدنت تیر خورده است
جايي نمانده است بر این جان پر پرت
اُمّ البنین نبود نشینی به دامنش
زهرا گرفته رأس تو را جای مادرت
با تو کسی به کوچه ي غم ها گذر نکرد
با تو کسی به قامت زینب نظر نکرد

  • پنج شنبه
  • 9
  • خرداد
  • 1392
  • ساعت
  • 13:44
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران