درگیرودارحادثه بودم که شب رسید
یک واژه بی اراده قلبم به لب رسید
آن واژه خوش دروسط صفحه ام نشست
اما قلم زهیبت نامش زهم گسست
احساس تشنگی به لبم خشکه بسته بود
گویاکه بال مرغک شعرم شکسته بود
بغضم امان ندادوامان ازدلم برید
دست ازطلب کشیدم وآنگه شدم مرید
گشتم مریدآنکه دلم سوی کشاند
من رابه کهکشان غزل های خودرساند
منظورم ازمراددلم مردباخداست
مردی که برسفینه جنت چو ناخداست
مردی زجنس نورومحبت زجنس اشک
مردی که در طواف ضریحش نشسته مشک
مردی که درادب همه راپشت سرگذاشت
مردی که جزولی زمان رهبری نداشت
مردی که هر_نفس_ش راترانه کرد
دل رابسوی ساحل جانان روانه کرد
- چهارشنبه
- 22
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 6:19
- نوشته شده توسط
- نفس
ارسال دیدگاه