چه جمعه اي... چه غروب غريب و دلگيري
چرا سراغي از اين جمعه ها نمي گيري؟
مسافري که هنوز و هميشه در راهي!
کجاي راه سفر مانده اي به اين ديري؟
به پيشواز تو آغوش زندگي جان داد
بيا پياده شو از اين قطار تأخيري...
چقدر پير شدي روي گونه هايم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازير
چقدر ماندي در بند انتظار اي دل
شدي شبيه ديوانگان زنجيري...
چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوري او نمي ميري
شاعر : سودابه مهیجی
- سه شنبه
- 28
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 7:2
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سودابه مهیجی
ارسال دیدگاه