هزار سال گذشت و غريب بود هنوز
مسافري که به ظاهر حبيب بود هنوز
کسي که بعد ِ گذشت از هزار و سيصد باد
ميان سينه ي او يک لهيب بود هنوز
مسافر اسب خودش را به شهر آورد و
نگاه کرد .. جهان پر فريب بود هنوز
اگر چه ورد لب مردمان دعاي فرج
اگر چه حضرت باري مجيب بود هنوز
ولي شفاي مريضان و زايمان زنان
دليل اصلي امن يجيب بود هنوز
به دستهاي تمام جهان نگاه انداخت
قنوت ؟ نه .. همگي توي جيب بود هنوز
گل محمدي از باغ منقرض شده بود
و توي باغ کلاغ عندليب بود هنوز
و شاعران که به ظاهر پيمبر قومند
زبورشان پُر ِ حوا و سيب بود هنوز
براي آنها که جمکران فقط قبر است
ظهور حضرت مهدي عجيب بود هنوز
ظهور قصه شده مثل کشتن عيسي
مسيح شيعه ولي بر صليب بود هنوز
مسافر اسب خودش را ز شهر برگرداند..
شاعر : احسان پرسا
- پنج شنبه
- 30
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 21:27
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
احسان پرسا
ارسال دیدگاه