ای که زمین گیر گناهی
ای شهره ی لغو و تباهی
ای بنده ی افتاده در چاه
لا تقنطوا من رحمة الله
ای آن که در عصیان ذلیلی
بر کرده ات داری دلیلی؟
توبه نما در این سحرگاه
لا تقنطوا من رحمة الله
ای آن که مسکین و فقیری
ای آن که در نفست اسیری
ای بنده ی عاصی و گمراه
لا تقنطوا من رحمة الله
حرفت ندارد بویی از من!
از چه کناره جویی از من؟
از معصیت بنما تو اکراه
لا تقنطوا من رحمة الله
بنگر اجل از ره رسیده
بنگر شده مویت سپیده
برگرد از این راه بیراه
لا تقنطوا من رحمة الله
با این همه جرم و خطایت
شرمی نکردی از خدایت!
ای که ز جرمت هستی آگاه
لا تقنطوا من رحمة الله
ای که مرا حرمت شکستی
با من چرا بیگانه هستی؟
اینک بشو با من تو همراه
لا تقنطوا من رحمة الله
مهر علی در سینه داری
از عشق حیدر بی قراری
می بخشمت از بهر آن شاه
لا تقنطوا من رحمة الله
شاعر : محمد فردوسی
- سه شنبه
- 18
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:30
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد فردوسی
ارسال دیدگاه