خیالت را ببر بگذار تنها باشم امشب را
وَ بگذارم به هم با آهِ تنهائی خود لب را
بسوزانم جهان را با تبِ عاشق ترین عاشق
که پائین آورم با یک غزل افسانه ی تب را
مترسک در دلِ این مزرعه با ماه می رقصد
چه زیبا می کند با لهجه ی خورشید امشب را
اگر باغِ دلم را می برد هرمِ عطش با خود
که باور می کند از سینه ام فریادِ یارب را
پریشان روزگارم در دلِ تاریکیِ مطلق
بفرما یک سبد نور از جوارِ لُبِ مطلب را
خس و خاشاک اگر باشم به رویِ آب می میرم
همین بالاترین باشد در این دریاچه منصب را
- چهارشنبه
- 19
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه