آسمان جلوات تو پری می طلبد
سرم از خاک درت تاج سری می طلبد
این خبر داشتنم از همه شهر چه سود؟
همنشین تو شدن بی خبری می طلبد
با کلاف آمدنم عاقبتش معلوم است
پی دلدار دویدن گهری می طلبد
باید از خویش گذر کرد و تمنای تو داشت
جای خوش آب و هوا هم ، سفری می طلبد
صبح و شب بر سر کویت همه گرم سخنند
حرف های من بیدل سحری می طلبد
داشت از شوق تو می کشت همه عشقش را
امتحان دادن عاشق پسری می طلبد
کار هر شمع فقط سوختن پروانه است
به تو نزدیک شدن هم جگری می طلبد
جمع کردم همه اسباب دلم را جز اشک
راه بی آب وعلف چشم تری می طلبد
آنقدر طعنه شنیدم که دگر می دانم
عاشق یار شدن گوش کری می طلبد
ما که کرک و پرمان ریخته از هجر ولی
آسمان جلوات تو پری می طلبد
شاعر : سیدیاسر افشاری
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 12:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سیدیاسر افشاری
ارسال دیدگاه