اتفاقی عجیب می افتد توی جغرافیای چشمانت
می گذاری که پر بگیرد دل اندکی در هوای چشمانت
دوست دارم تو را...گناه که نیست! ای ابرمرد قصه ی شب و دیو
از همان روز اول عمرم شده ام مبتلای چشمانت
بوی گندم نمی دهد این شعر...بوی عشق است هر چه می شنوی
قول دادم همیشه می مانم تا ابد پا به پای چشمانت
تو بزرگی...بزرگ و وهم انگیز ! و من از این سکوت می ترسم
از همان لحظه...لحظه ی خوبی...که شدم آشنای چشمانت
چه زمانی طلوع خواهی کرد از ورای تمام رویاها؟
چه زمانی شروع خواهد شد فصلی از ماجرای چشمانت؟!
- سه شنبه
- 25
- تیر
- 1392
- ساعت
- 13:29
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه