تا که از صورتش نقاب افتاد
ماه در کاسه ی شراب افتاد
شعله در جان آفتاب افتاد
لحظه ای از لبش حجاب افتاد
دهن ِ حوض کوثر آب افتاد
مادری کودکی بغل کرده
گریه را بین خنده حل کرده
یک بغل نور را غزل کرده
خانه را شیشه ی عسل کرده
خانه در شوق بی حساب افتاد
نفسم را شرار آه گرفت
آهِ من دامن گناه گرفت
عقل ها را به یک نگاه گرفت
با نگاهش دوباره ماه گرفت
سایه اش روی ماهتاب افتاد
آه را گفته ام که طوفان شو
به دلم گفته ام پریشان شو
مثل آیینه شو نمایان شو
با شراب لبش مسلمان شو
که در ایمان ما عذاب افتاد
از دعای تو باغ سجاده
همطراز قنوت گل داده
اختیار از سر ِ من افتاده
چونکه سوغاتی تو شد باده
هرکسی گوشه ای خراب افتاد
طاق عرش است قوس ابرویت
جلوه ای از خدا شده رویت
دام دلهاست پیچش مویت
غبطه خوردم به حال آهویت
که به لطفت از التهاب افتاد
شوق دیدار می برد راهم
لب دریا که میرسم کاهم
هرزمانی که زائر شاهم
اولش زائر قدمگاهم
راه در کاسه ی گلاب افتاد
راه ، بین من و تو فاصله نیست
عشق ، پابند صبر و حوصله نیست
بین ما غَش در معامله نیست
غیر بوسه برای من صله نیست
در دلم شوق یک جواب افتاد
بین باد و مباد خشکم زد!
دَم ِ باب الجواد خشکم زد!
کنج صحنش زیاد خشکم زد!
حاجتم را که داد ، خشکم زد!
گریه این بار مستجاب افتاد
چشم بی گریه ، چشمه ی تلف است
چشم تر ، همپیاله ی صدف است
دُرّ گریه ، نتیجه ی نجف است
گفت : آغوش ما از اینطرف است
دل به دست ابوتراب افتاد!
شاعر : محمد بختیاری
- یکشنبه
- 17
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 6:38
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد بختیاری
ارسال دیدگاه