خوشا آن دل که سوزان تو باشد
پناهش دین و ایمان تو باشد
به هر محفل دلی بشکسته باشد
در آن دل جود و احسان تو باشد
به هر جا دل بود جای تو آنجاست
که این آب و گل از آن تو باشد
ز چشم دل اگر آبی روان است
به یاد عهد و پیمان تو باشد
سراپا سوختم در آتش دل
که سوزان دل ز هجران تو باشد
شود جانم فدای صاحب دل
که آن دل تحت فرمان تو باشد
بگو آرام دل با خالق دل
که این دلداده از آن تو باشد
دل دیوانه ام سامان ندارد
به جز دیدار تو درمان ندارد
خیال دیدن تو گر گناه است
گناه من یقین پایان ندارد
خوشم ای پرده پوشا بر گناهم
به جز تو آگهی کس زان ندارد
خریدار گناهان من ای دوست
به جز تو دیگری امکان ندارد
اگر چون شمع سوزان دل بسوزد
همانا میل بر خوبان ندارد
به پای عشق تو پروانه گوید
به جز خاکستری احسان ندارد
اگر مشت پری بلبل به بستان
از آن آه و از آن افغان ندارد
به جز گلهای پرپر در بیابان
حسین باغبان قربان ندارد
چو خواری بر سر راه تو آرام
به غیر از دیده ی گریان ندارد
شاعر:احمد آرونی
- سه شنبه
- 25
- مرداد
- 1390
- ساعت
- 10:33
- نوشته شده توسط
- feiz
علی اصغر انصاریان