جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!
یکه تاز عرصه ی میدان عشق!
دارم از حق بر تو ای فرّخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان، حضرت جان آفرین
مر تو را بر جسم و بر جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم خون بها
هر چه بودت داده ای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت: ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما، از یار ما
گر چه تو محرم به صاحب خانه ای
لیک تا اندازه ای بیگانه ای
آن که از پیشش سلام آورده ای
وآنکه از نزدش پیام آورده ای
بی حجاب اینک هم آغوش من است
بی تو رازش جمله در گوش من است
گر تو هم بیرون روی نیکوتر است
زآنکه غیرت آتش این شهپر است
جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
شاعر : عمان سامانی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
عبدالمهدی خواجه