خنجر آمد بوسه بر روي تو زد
باد هم دستی به گيسوي تو زد
نينوا در نينوا خون شد دلم
بهر ليلاي تو مجنون شد دلم
سروهاي تو به خاک افتاده اند
عاشقانت سينه چاک افتاده اند
رخصتي! در پاي تو جان افکنيم
عشق رسوا را به ميدان افکنيم
عاشقيم و در غمت خون خورده ايم
زنده ايم!... اما برايت مرده ايم....
اي سرت از تن جدا ...از تن جدا
بر نمي خيزد ز مردانت صدا
اي سوار بي سر آخر کيستي؟
گه شتاباني گهي مي ايستي
سمت صحراي جنون اردو زدي
زير خنجر هي هي و ياهو زدي
سروها بعد از تو يک يک خم شدند
داغ دار ِ ماتم آدم شدند
بعد تو شمشيرها ياغي شدند
گرگ ها در ميکده ساقي شدند
بعد تو زنجير بر دستان ماست
مُهر شک بر صفحه ي ايمان ماست
بعد تو ديوانه و عاقل يکي ست
از تمام ضرب ها حاصل يکي ست
بعد تو آرامش از هستي گريخت
هيچ اشکي جز براي تو نريخت
بعد تو از خانه هامان نور رفت
برق فيروزه ز نيشابور رفت
بعد تو زينب ز داغ ات پير شد
سهم زين العابدين زنجير شد
اي تن ات از جور اسبان کوفته
اي همه عالم ز داغت سوخته
باز امشب در دلم غوغا شده
شور و حال روضه ات برپا شده
قامت عاشوريان خم گشته باز
بوي خون مي آيد از راه حجاز
کربلا يعني تو بر بالاي ني
انتخاب بين تو با ملک ري
کربلا يعني تو قرآن مي شوي
بر سر نيزه پريشان مي شوي
کربلا يعني زني بر روي تل
بغض ها و کينه ي جنگ جمل
کربلا يعني لب و دندان تو
تشنگي در کام فرزندان تو
کربلا يعني کسي بي دست شد
عالم از شرب نگاهش مست شد
اي خم ابروي تو حبل المتين
پس چرا افتاده اي روي زمين؟
جان عباست بگو آن نيزه چيست ؟
آن سر بالاي نيزه مال کيست؟
سر به ني بردي و بي تن مي روي ؟
واي بر من ...واي! بي من مي روي؟
اندکي آرام تر اي جان من
مي روي چون اشک از چشمان من
جان زينب با دلم بازي مکن
با دل ديوانه طنازي مکن
جامه ي خون از چه بر تن مي کني؟
روضه هايت را مزين مي کني ؟
کربلا يعني من و زنجير و غم
کربلا يعني علمدار و علم
آه از آن دستي که از بازو فتاد
مشک را در سوگ جاويدان نهاد
خيز علمدارم ! علم افتاده است
کودکي دز خيمه ها جان داده است
کربلا يعني که من بر پرچمت
مي نويسم شرح ابروي خمت
مي نويسم عاشق روي توام
من پريشان تر ز گيسوي توام
مي نويسم عاشقي کار من است
حضرت عباس دلدار من است!
چهره و موي تو چون ليل ونهار
تيغ ابرويت چو تيغ ذوالفقار
جسم عالم را غم تو روح شد
نام تو رمز نجات نوح شد
بي تو در چشمان خيسم خواب نيست
ظهر شد در خيمه هايت آب نيست
مي نويسم لاي لايي ...اصغرت
بر نمي گردد ز ميدان اکبرت
مي نوسم فاطمه!...ام البنين!
مي خورد از اسب عباس ات زمين
مي نويسم اسب ها مي تاختند
نيزه ها شال سياه انداختند
داد از اين درد و از اين اندوه و داغ
مي نويسم شرح درد اشتياق
واي ِ من ..واي ِ دل و واي ِ رباب
لاي لايي کودک نازم بخواب
لاي لايي اي عزيز کائنات
آب شد از شرم لبهايت فرات
کربلا يعني زمين در تاب و تب
کربلا يعني فرات تشنه لب
کربلا يعني حسين ِ بي بديل
نامه ها ي کوفه و ابن عقيل
کربلا يعني که قاسم از ازل
خوانده بود آواز احلي من عسل
کربلا يعني جفا اندر جفا
کوفه ي ننگين و شام بي وفا
کربلا يعني که نيزه دارها
مي رسند بسيار در بسيارها
يک به يک سرها سر ني مي روند
کودکان تشنه از پي مي روند
کربلا!مهماني ات پايان گرفت
تشنه ايم! شايد ولي باران گرفت
نيزه ها تاريک و سرها غرق نور
مي کند زينب از اين صحرا عبور
- چهارشنبه
- 8
- آبان
- 1392
- ساعت
- 14:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه