شهر كوفه آن شب پرده هاي غم داشت
هر چه داشت اما نور عشق كم داشت
خوب چاره سازي كرد ميهمان نوازي كرد
اي غريب كوفه
در ياري مسلم بارگاه مي ساخت
بهر ميهمانش قتلگاه مي ساخت
او به كجا مي رفت در كوي منا مي رفت
اي غريب كوفه
آن شهر پر از مرد ننگ مردمي بود
او به كوچه مي ماند گر طوعه نمي بود
آن زني كه آبش داد مردانه جوابش داد
اي غريب كوفه
باغ داغ دل داشت از كسان كوفه
زخم تيغ مي داد بر قدش شكوفه
دست ميزبانانش كرده سنگ بارانش
اي غريب كوفه
كعبه كوي او را استلام مي كرد
وقتي به حسينش او سلام مي كرد
زير دشنه قاتل مي گفت حسين از دل
اي غريب كوفه
كوفيان سرش را بر نيزه نشاندند
جسم چاك چاكش بر خاك كشاندند
اين بود ز حق ياري كوفي و وفاداري
اي غريب كوفه
شاعر : استاد سید رضا موید
- دوشنبه
- 13
- آبان
- 1392
- ساعت
- 15:32
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد سید رضا موید
ارسال دیدگاه