بارون اشک مشکت اشکم و در میاره
بـاید بــریـم رقیه هــنـوز خبر نداره
میـون لشکر همهمه افتاد
دستــای شاه علقمه افتاد
ادرک اخا وای کمرم
بایــد بـریم آب آورم
میپاشه از هم لشکرم
ساقی عطشان حرم
******
چــرا رو گـونه هاته بارون نامیدی
غصه نخور امیرم ساقی رو سپیدی
خیمه ها داره ، به هم می ریزه ، صحبت لشگر ، سر کنیزه
می لرزه دلها تو حرم
قلب کـوچیـک دخترم
وای زانوهای خواهرم
ساقی عطشان حرم
شاعر : محسن طالبی پور
- چهارشنبه
- 15
- آبان
- 1392
- ساعت
- 7:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محسن طالبی پور
ارسال دیدگاه