دیگر چه زینبی؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟!
وقتی نمانده است برایش برادری
تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت
با تو چه کرده اند در این روز آخری؟!
از صبح یکسره به همین فکر می کنم
وقت غروب می شود این جا چه محشری
این جا همه به فکر غنیمت گرفتن اند
از گوشواره ها بگیر تو تا کهنه معجری
اصلاً کجا نوشته اند که در روز معرکه
در قتلگاه باز شود پای مادری؟!
اصلاً کجا نوشته اند که هنگامه غروب
در خیمه گاه باز شود پای لشکری؟!
اصلاً کجا نوشته اند که در پیش خواهری
باید جدا کنند گلوی برادری؟!
من مانده ام چطور تو را غسل می دهند
اصلاً چه غسل دادنی؟ اصلاً چه پیکری؟!
در زیر سم اسب چه می کردی ای حسین؟
از تو نمانده است برایم به جز سری
از روی نیزه سایه ات افتاده بر سرم
ممنونم ای حسین که در فکر خواهری
....
در کوفه، زینب از تو چه پنهان، تمام کرد
ای کاش رفته بود سرت جای دیگری
شاعر : مهدی صفی یاری
- شنبه
- 25
- آبان
- 1392
- ساعت
- 5:51
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مهدی صفی یاری
مهدی رمضانی