تا نگاهــــم به سرت خوردسرم درد گرفت
ورم پلــــــــــــک دو چشمان ترم درد گرفت
خم شدم بوسه زدم بر لـــــــب و دندانهایت
آمدم پاشـــــــوم امــــا کمــــــــرم دردگرفت
خشک شد بس که به درمانده دو چشمم، اما
سینه و قلب و عروق و جگرم درد گرفت
شکل خوابیدن بی دغــــــــدغه یادم رفته
بس که این چند شبه دور وبــرم درد گرفت
دست و پا گـــیر شده سرفه و تنگی نفسم
سینه ام خرد که شد، بـــال و پرم درد گرفت
پاره شد زیر فشار دو سه دندان که شکست
تا لـــــبم خواست بگویــد پدرم درد گرفت
راستی ساق دو پا چوب شود یعنی چه ؟
یادش افتــــــــاده ام و به نظرم درد گرفت
تو بگو یک سر سوزن رمق و تاب و توان
دست من زیر قنوت سحرم درد گرفت
پــــــــرده ی گوش من انگار که سالم مانده
لاله ی گوش من از بـــــــعد حرم درد گرفت
تارصوتی مراشـــــدت آتش ســــــــوزاند
حلقم از شدت أیــــــــــن المـفرم درد گرفت
سرتو بر ســـــرنی شد ،سرمن بی معجر
تا نگاهم به سرت خورد سرم درد گرفت
شاعر : رضا دین پرور
- سه شنبه
- 19
- آذر
- 1392
- ساعت
- 8:1
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه