• پنج شنبه 1 آذر 03


شعر اربعین-بازگشت کاروان به کربلا -( هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود )

2683
3

هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود
اصلاً اُمیدِ آمدنِ کاروان نبود
من زینبم نه زینب وقت وِداعمان
زینب به زیر جامه اش این داستان نبود
من زینبم نه زینب تا عصر یازده
موی سپید و این همه قَدِ کمان نبود
آسان نبود رفتن ما تا به کوفه، شام
گاهی میان قافله یک لقمه نان نبود
آسان نبود رفتن ما با حرامیان
پرده نداشت محمل ما، شأنمان نبود
آسان نبود آمدن ما از این مسیر
غیر ِ سرت به رویِ سرم سایبان نبود
این قافله که خانم قامت کمان نداشت
دارایِ دختری شده لکنت زبان نبود
تعداد ما کم است نپرس از دلیل آن
با نازدانه ات احدی مهربان نبود
 رفتی و بردی اصغر و حتی برای من
نگذاشتی رقیه يِ خود را برای من
 با اشکِ چشم غسل زیارت کنم حسین
وقتش رسیده جان برود از تنم حسین
حالا که باز هست دو دستم چه فایده؟
دستی نمانده سینه برایت زنم حسین
دیگر رسالتم که به پایان رسیده است
بگذار کربلا بشود مدفنم حسین
هر چه به من گذشت فدای سرت حسین
معجر که هست روی سر خواهرت حسین
بعد از تو گاه قافله سالار بوده ام
گاهی سپر، طبیب، پرستار بوده ام
هر جا برای حفظ امام زمانه ام
زهرا میان کوچه و بازار بوده ام
بی معجزه، بدون عصا، با قَدِ خَمَم
موسی میانِ مجلس اغیار بوده ام
چشم یزید کور شد از خطبه های من
من ذوالفقار حیدر کرار بوده ام
من پس گرفته ام عَلَم ِ ساقی ِتو را
تا ساقی ات بداند علمدار بوده ام
از من مپرس، مگو خواهرم کجاست؟
آن بلبل سه ساله ي من دخترم کجاست؟
یادت که هست آنچه سر پیکرت شد و
چوب و عصا و نیزه فرو در پَرَت شد و
از پشتِ سر گرفت به بالا سر ِتو را
آنچه به پیش من ِ خواهرت شد و
می آمدند دستِ پُر از قتله گاه و بعد
در زیر سُم ِ اسب لگد پیکرت شد و
رفتم به شام و كوفه به همراه یک نفر
یک ساربان که صاحب انگشترت شد و
گاهی فراز نیزه و دروازه مرقدت
گاهی میان طشت ، نزولِ سرت شد و
آرام گفته ام که ابالفضل نشنود
حرف از کنیز بردن یک دخترت شد و

  • پنج شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1392
  • ساعت
  • 6:45
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران