به قاب آینه عباس بود و علقمه بود
وَ روی پلک سحر اشک بود و زمزمه بود
ستاره بود و خدا بود و آسمان و نخیل
دعای حضرت سجّاد و اشک فاطمه بود
به دست های دعا تطمَئنَ می آویخت
شریعه را دل بی تاب و شور همهمه بود
به استغاثه ی عباس در شریعه ی عشق
سپاه مرده دلان را هزار واهمه بود
به کام هاویه می برد برق شمشیرش
درآن قیامت کبری بساط محکمه بود
چه چشم ها که به دستان او گره می خورد
وَ او خیام حرم را ستون قائمه بود
چراغ خیمه ی شب گریه های بوفاضل
وَ کربلا متبسّم به خون مظلمه بود
نگاه هاشمی اش فصل آفرینش را -
صریح بود و رسا بود و حُسن خاتمه بود
شاعر : کاظم نظری بقا
- شنبه
- 10
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 7:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
کاظم نظری بقا
ارسال دیدگاه