داشت می رفت سر چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... امّا دست -
داشت می رفت بنوشد، نه بنوشاند آب
نه به لب، تشنه ی خورشید، به آن بالا دست
دست در آب فرو برد، فرو پاشید آب
ریخت دریای سخاوت به دل دریا، دست
مشک سیراب شد از آب و فرات از عباس
تا کجا می کشد این بار امانت را دست؟
تیغ ها پشت هم آهسته صدایش کردند
کم شده فاصله ی سینه صحرا تا دست
کیست یاری بکند یک تنه خورشیدش را؟
نیست دیگر به سر شانه ی این سقّا دست
داشت می رفت سر چشمه سواری با دست
داشت می آمد از آن دور سواری بی دست
شاعر : رضا نیکوکار
- شنبه
- 10
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 14:27
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا نیکوکار
ارسال دیدگاه