همین که آه میکشی، حیدر خجالت میکشد
از این نگاه خسته تا محشر خجالت میکشد
تا ماجرای کوچه را یک یک حکایت میکنی
حس میکنم غیر از حسن، معجر خجالت میکشد
پهلو به پهلو میشوی، دردت مکرر میشود
پهلو اگر آرام شد، از سر خجالت میکشد
یک سوم از سادات را با فاطمه آتش زدند
حالا کنار شعله، خاکستر خجالت میکشد
آری یقینا هر چه شد، بین در و دیوار شد
وقتی مقصر بوده میخِ در، خجالت میکشد
هر روز درد تازه ای در پیکرت رو میشود
از رنگ سرخ پیرهن، بستر خجالت میکشد
هنگام دفن فاطمه، دستی ز قبر آمد برون
حالا علی در لحظه ی آخر خجالت میکشد
شاعر : حسین ایزدی
- یکشنبه
- 17
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسین ایزدی
ارسال دیدگاه