ز غم بی کسی اشک بصرش می ریزد
زهر آتش به میان جگرش می ریزد
فاطمه آمده و با دل خون می نگرد
که ز سرشاخه طوبی ثمرش می ریزد
این به کنج قفس افتاده چه آمد به سرش
که اگر باز کند بال، پرش می ریزد
او شرار از دل پر تاب و تبش می ریزد
که چرا فاطمه خون از کمرش می ریزد
سامرا مثل مدینه شده و باز علی
نام زهرا ز لب نوحه گرش می ریزد
بزم کفار که رفت و بد و بیراه شنید
بر سرم خاک چه خاکی به سرش می ریزد
لابد افتاده به یاد سر پاکی در تشت
که شراب آمده و دور و برش می ریزد
خواهرش مقنعه دارد به سر اما زینب
ناگهان پوشیه پیش نظرش می ریزد
شاعر : حسین قربانچه
- سه شنبه
- 9
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 13:17
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسین قربانچه
ارسال دیدگاه