گفته بودم كه دير يا زود از
راه مي ايي و مرا با خود
بعد يك سال و نيم خون گريه
ميبري تا وصال خود، تا خود
چقدر چشم من به راهت بود
صبح و شب نامتان به روي لب
امدي و خوش امدي اما
دير كردي و پير شد زينب
نه درست است،اشتباهي نيست
چهره ام يك كمي فقط اخر...
نه كه يك سال و نيم كم باشد
بي تو چل سال رفته بر خواهر
خب بيا بگذريم وقتش نيست
يك كمي از خودت بگو اقا
خودتان شرح مي دهي يا من
روضه را باز تر كنم حالا
تشنه لب لحظه هاي اخر را
از دم اخر تو مي گويم
سرِ زينب فدات،دلدار از
رنج هاي سرِ تو مي گويم:
زخم زير گلو؟ نه طاقت نيست
قلب و تيرِ سه شعبه؟ اصلآ نيست
سنگ و شمشير سختيش مثلِ
لحظه هاي به نيزه رفتن نيست
اسمان ريخت بر سرم وقتي
صوت تكبير در هوا مي رفت
جلوي چشم را نمي ديدم
افتابم به نيزه ها مي رفت
روزِ تشييع پيكرت در دشت
پسرت بود و بوريا هم بود
بدنت را به قبر وقتي چيد
قطعه هايي ز پيكرت كم بود
كوفه بود و جواب خوبي ها
كوفه بود و تلافيِ مردم
پشت بام و هنرنمايي با
سرِ تو سنگ بافيِ مردم
تو براي خودت سري بودي
روي ني استوار و پا بر جا
هر زمانم ز نيزه افتادي
مي شدي تو دوباره از سر جا
افتابم به خواب خود هرگز
سايه ام را نديده بود اما
روز محمل سواري ام در شهر
زينبت بي نقاب بود انجا
نفسِ اخرم رسيد و من
چشم هايم به سمت امدنت
يادگاريِ تو به روي قلب
مي گذارم دوباره پيرهنت
شاعر : حسن کردی
- سه شنبه
- 23
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 18:37
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حسن کردی
ارسال دیدگاه