اشک از خون جگر هم نفس گرداب است
شاهد بستر تو چشم من بی تاب است
کوکب بخت مرا خفته پس ابر بین
کاسمانم همه ابریست و بی مهتاب است
تو چرا چهره گرفتی ز نگاهم زهرا
گو ز من سیر شدی یا که دو چشمت خواب است
تب بیماری و بی تابی تو کشت مرا
لرزه افتاده به پشتم که غمت سیلاب است
چه شد آن روز در آن حادثه با سینه تو
که پس از هر نفست کنج لبت خو ناب است
گر نشد محرم پهلوی تو اشکم لیکن
دست تو مرهم چشمی که زخون سیراب است
حسن لطفی
- شنبه
- 19
- فروردین
- 1391
- ساعت
- 4:35
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه