می روم از کربلا جا می گذارم پیکرت
می کنی همراهیم از روی نیزه با سرت
بر سفارشهای تو جان اخا کردم عمل
در ره دشوار آن خم گشته قد خواهرت
هر زمان یاد آورم آتش بگیرم از درون
خنجر شمر لعین شد آشنا با حنجرت
ناله ای در قتلگه آمد به گوشم آشنا
گوئیا صاحب عزای قتلگه شد مادرت
من به قربان تن عریان خاک افتاده ات
پس چه شد پیراهنی که داد بر تو خواهرت
من فدای جمله ی اعضات،انگشتت کجاست
برده آیا ساربان ،انگشت با انگشترت
بعد تو از آتش کین خیمه هایت سوختند
جانیان کردند غارت گوشوار دخترت
اشتران بی کجاوه مرکب ما گشته اند
سخت اوضاعی شده بر خواهر غم پرورت
پیش از این هرگز نمی شد باورم آید دمی
قسمتم گردد اسارت از عدوی کافرت
می برندم کوفه ای که بوده منزلگاهمان
کوفه ای که حاکمیت کرده در آن حیدرت
راه ورسم کوفیان صبر وقرارم برده است
یاور قرآنی ام شو تو به راس انورت
شاعر : اسماعیل تقوایی
- چهارشنبه
- 14
- آبان
- 1393
- ساعت
- 14:48
- نوشته شده توسط
- برزخ
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
سعید نادری دهکردی