فغان کرد آسیای دستی او
که: دشمن زد شرر بر هستی او!
دل ستان مینالید چون رود
که دست او همیشه بر سرم بود!
به مژگاه، فضّهاش یاقوت میسفت
به دل آهسته مینالید و میگفت:
چسان در بر رخ دشمن توان بست؟
که در بر سینهی او میخکوب ست!
چه کرد ای اهل دل! مسمار با او؟!
فشار آن در و دیوار با او؟!
که: روزش رنگ شام تار بگرفت
کمک در رفتن از دیوار بگرفت!
ز رفتن بسکه حالش زار میشد
عصای دست او، دیوار میشد!
چو زهرا دست بر دیوار میبرد
قرار از حیدر کرار میبرد!
دل دختر چو مادر بس غمین بود
زبان حال زینب این چنین بود
***
که: مادر! چشم از مسمار بردار!
خدا را دست از دیوار بردار!
به اشک از محسن خود یاد میکرد
به جان میآمد و فریاد میکرد
از آن دامان زهرا پر ستارهست
که چشم او به سوی گاهوارهست!
چو آن گل یاد از آن گلبرگ میکرد
دما دم آرزوی مرگ میکرد!
علی میکرد شرم از روی زهرا
ز روی و پهلو و بازوی زهرا
ز دشمن بسکه زهرا تنگدل بود
به جای دشمنش، مولا خجل بود!
- یکشنبه
- 14
- دی
- 1393
- ساعت
- 8:19
- نوشته شده توسط
- محمد
ارسال دیدگاه