بارها مردم و هر دفعه به تن جان آمد
تا زمانیکه برت زاده ی مرجان آمد
اول قصه ی ما خوب شروع شد اما
آخرش زیر سم اسب به پایان آمد
ته گودال به چشم تر خود من دیدم
باز سائل به در بیت سلیمان آمد
برد انگشتر و عمامه و نعلینت را
باز حرف از کرم و سفره ی احسان آمد
آمدم روی تل و شاعر دلخسته نوشت
چشم یعقوب سوی کلبه ی احزان آمد
نه فقط بهر تو با دیده ی دریا ، یارم
چشم دلدار تو با لشکر مژگان آمد
تا کند پاک ز چشم تو رد سم ها را
شد لگدمال تنم ، شمر به اذعان آمد
گفت زینب برو تا خرد و خمیرش نکنم
لحظه ی آخری از داغ تو پیرش نکنم
یاالله
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- سه شنبه
- 5
- خرداد
- 1394
- ساعت
- 7:36
- نوشته شده توسط
- خادم الحسین ع
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه