مهربون گفتی بیا روم نمیشه کجا بیام
گفتی خوب میشی اگه میون این خوبا بیام
من فقط یه ذره از لطف زیادت و می خوام
تو که مهربونی و تو که همتا نداری
در خونت نکنه من و تنها بذاری
روضه حضرت زهرا
بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را
با گریه میبینم غروب اخرت را
من التماس لحظه های درد هستم
ایا نگاهی میکنی دور و برت را
دست مرا بستند و پشتم را شکستند
میبینی ایا حال و روز حیدرت را
حالا که روی پای من از حال رفتی
فهمیده ام اوضاع و احوال پرت را
افتاده ام پشت در قفل نگاهت
وا کن دوباره چشم های نوبرت را
بر زانوی تنهایی خود سر گذارم
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را
چند تایی زدند با پا در
تا که افتاد روی زهرا در
گیرم از دست سنگ ها نشکست
چه کند بار شیشه اش با در
همه کج رفته اند حتی میخ
همه لج کرده اند حتی در
کم نیاوردست حتی شال
کم نیاوردست حتی در
سرش از ازدحام ناچارا
یا به دیوار می خورد یا در
میکشیدند از توی کوچه
فاطمه را یکی یکی تا در
دختری داد میزند بابا
پسری داد میزند مادر
شاعر : حاج محمود کریمی
- سه شنبه
- 16
- تیر
- 1394
- ساعت
- 7:30
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
حاج محمود کریمی
ارسال دیدگاه