زبان حال حضرت رقیه (س) زمانی که یزید ملعون سر امام حسین (ع) را در جلو چشمان او نهاد.
........
خدا را شاکرم امشب پدر جان
که من بار دگر دیدم نگاهت
اگرچه همچو قبلا نیستی تو
شکسته گشته آن رخسار ماهت
به من میگفت هرآن عمه زینب
پدر رفته سفر رو سوی جایی
کجا رفتی سفر بابای خوبم ؟
نمی شد زودتر پیشم بیایی ؟
نمی گفتی سه ساله طاقتش نیست ؟
نمی دیدی که چشمش اشکبار است ؟
به دل این را نمی گفتی که اکنون
هنوز این چشم او چشم انتظار است ؟
مگر بابا کجا رفتی که اینسان
سرت از تن جدا گردیده حالا ؟
مگر هرکه سفر کرده همین طور
سرش از تن جدا گردیده بابا ؟
پدر آن کافر ملعون خونخوار
همان را که سرت از تن ببرید
در آن لحظه که می برید سر را
به لب لبخند زد یا سخت رقصید ؟
پدر آن لحظه که رگ های حنجر
شدش با خنجری از هم گسسته
چه دیدی در میان دشت سوزان ؟
علی یا مادر پهلو شکسته ؟
تو که رفتی پس از کوچ نگاهت
به روی صورتم سیلی نهادند
مرا و زینب و آن عترتت را
درون یک خرابه جای دادند
پدر رفتی و بعد از رفتن تو
به روی خیمه ها آتش نشاندند
مرا و کودکان بی پدر را
به روی خار صحراها دواندند
پدر رفتی و بعد از رفتن تو
دلم از غصه گشتش پاره پاره
چو آن لحظه که دیدم دشمن دون
کشید از گوش خواهر گوشواره
پدر دارم سوالی از تو اینک
سوالی ساده که دردش عظیم است
یتیمی چیست بابا که در این شهر
به من هرکس رسد گوید یتیم است
پدر رفتی و بعد از رفتن تو
اگرچه ناله را خاموش کردم
عطش جان مرا بر لب رسانید
ببخشا گر که آبی نوش کردم
پدر رفتی و بعد از رفتن تو
دلم خواهد دگر تنها نباشم
بیا امشب مرا با خود ببر که
دگر خواهم در این دنیا نباشم
.................
- چهارشنبه
- 13
- اردیبهشت
- 1391
- ساعت
- 20:17
- نوشته شده توسط
- محمد
ابولفضل مقنیان ازمیبد