• جمعه 2 آذر 03


اشعار مذهبی برای محرم -( امدم اب به خیمه برسانم که نشد )

5761
14

امدم اب به خیمه برسانم که نشد
چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد
تیر نامرد اگر مانع این مشک نبود
می شد این اب شود چشمه ی زمزم که نشد
حیف شد چیز زیادی به حرم راه نبود
سعی کردم بدنم را بکشانم که نشد
تا دو دستم به بدن بود علم بر پا بود
خواستم حفظ شود هیبت پرچم که نشد
سعی کردم که نیفتم ز روی اسب ولی
ضربه اینقدر شتابان زد و محکم که نشد
گفتم این لحظه ی اخر که در اغوش تو ام
لا اقل  رو ی تو را سیر ببینم که نشد
هر دو دستم سر و چشمم به فدای سر تو
هر چه امد سرم نصف شما هم که نشد
بگو از من رقییه که حلا لم بکنند
امدم اب به خیمه بر سا نم که نشد
با زو یت را به زمین میکشی ومیکشی ام
اینچنین پازدنت پازده بر دلخوشی ام
ای علمدار ر شیدم چه به هم ریخته ای
دست وپامیزنی وغم به دل ریخته ام
سرو بو دی و همه برگ وبرت زرد شدند
تا که دستان تو افتاد همه مرد شدند
چه کس اینگونه به خود حق جسارت داده
به روی قرص قمر رد عمود افتاده
دستت افتاد و یک تیر به چشمت زده اند
نقش بر خاک شدی و همه شان امده اند                     

  • یکشنبه
  • 25
  • مرداد
  • 1394
  • ساعت
  • 6:49
  • نوشته شده توسط
  • دلاور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران