• دوشنبه 5 آذر 03

 اسماعیل تقوایی

عبدالله بن حسن -( کودکی بودم که بابایم حسن )

1903
4

کودکی بودم که بابایم حسن
رفت وگشتم همره رنج ومحن
عمر بی بابائیم کوتاه شد
سایه ی روی سرم آن شاه شد
رشد کردم تحت الطاف عمو
ز آبرویش یافتم من آبرو
همره او کربلائی گشته ام
روز عاشوراست چون او تشنه ام
اینک آمد لحظه های آخرش
پر ززخم تیغ ونیزه پیکرش
من کنار خیمه گه استاده ام
دست خود را دست عمه داده ام
عمه جان عبداللهت را کن رها
تا کنم یاری آن دلخسته شاه
او حسین است وعموی ناز من
سالهایی بوده او همراز من
حال بین تنها وبیکس مانده است
بر زمین افتاده و وامانده است
بنگر عمه سوی ما دارد نگاه
بین عمویم می کشد از سینه آه
دشمنان دارند سویش می روند
جمله با فکر گلویش می روند
دست را از دست زینب او کشید
رفت تا نزد عموی خود رسید
ای عمو دلتنگ آغوش توام
واله وشیدا ومدهوش توام
آمدم حان را بقربانت کنم
پاک از خون هر دوچشمانت کنم
ناگهان دیدش که خصم نابکار
می کند بهر عمو تیغش نثار
دست خود را بر عمو کردی سپر
شد قلم دستش به تیغ خیره سر
با خدنگ حرمله خصم پلید
عاقبت آن نازدانه شد شهید

شاعر : اسماعیل تقوایی

  • یکشنبه
  • 26
  • مهر
  • 1394
  • ساعت
  • 16:4
  • نوشته شده توسط
  • سید محسن احمدزاده صفار

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران