دامن چشم من از گریه به دریا اُفتاد
چشم زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
پاره هایِ جگرم می چكد از كُنجِ لبم
عاقبت سایه ی مرگ آمد و بر ما اُفتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن كوچه ی غم ها اُفتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
به سرم سایه ای از غربتِ بابا اُفتاد
کوچه بن بست شد و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا اُفتاد
آنچنان زد که رَهِ خانه ی خود گُم كردیم
آنچنان زد که به رخساره ی گُل جا اُفتاد
گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ زمین
چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم
گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد
شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد
من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 18
- آذر
- 1394
- ساعت
- 14:28
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه