نشستم کنارت
که من رو ببینی
میخوام تا که از جات
بلند شی بشینی
نشستم کنارت
عزیزم نگام کن
شبیه گذشته
بخند و صدام کن
تو اصلا نباید
تو بستر بمونی
مگه قول ندادی
با حیدر بمونی
عجب روزگار
خوشی پیش رو بود
تو ذهن منو تو
چقد آرزو بود
ببین بچه هامون
دارن اشک میریزن
تو رو جون اینها
که خیلی عزیزن؛
عزیزم بلند شو
تو باید بمونی
تو باید غمای
علی رو بدونی
من آروم میگیرم
تو بشکن سکوتو
کی گفته که از من
بپوشونی روتو؟
من افتادم از پا
تو رنگت پریده
چرا زندگیمون
به اینجا کشیده!
چرا با اشاره
جوابم رو میدی
دوباره با اشکات
نگو دل بریدی
نگات میگه دیگه
نمیخوای بمونی
عزیزم بلند شو
تو خیلی جوونی
شده خونه بی تو
شبیه جهنم
شب و روز حیدر
شده غرق ماتم
هنوزم لباسات
پر از بوی دوده
چرا زیر چشمات
سیاه و کبوده
برا من یه کابوس
همین بود یه روزی
ببینم تو بستر
تو داری میسوزی
عزیزم بلند شو
علی رو نگاه کن
پاشو زندگیتو
بازم رو به راه کن
دلم روشنه تو
بلند میشی ازجا
منو بچه هارو
نمیزاری تنها
لباساتو زهرا
دوباره عوض کن
بلند شو برامون
بازم پخت و پز کن
خودم خوب میدونم
که بی جونه دستت
واسه موی زینب
بگیر شونه دستت
دره نیمه سوخته
شده آینه ی دق
بهت قول میدم تا
بشه مثل سابق
میخوام زندگی رو
باز از نو بسازم
میخوام زندگی رو
برا تو بسازم
دیگه از غمامون
نمونده نشونی
عزیزم بلند شو
تو باید بمونی
شاعر : صادق اویسی
- دوشنبه
- 17
- اسفند
- 1394
- ساعت
- 14:49
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
صادق اویسی
ارسال دیدگاه