شانههای زخمیاش را هیچکس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت
در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت
بامهای خانههای مردم بیعتفروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت
میچکید از مشکهاشان جرعهجرعه تشنگی
نخلهاشان میوهای جز نیزه و خنجر نداشت
سنگها کمتر به پیشانی او پا میزدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت
روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت
سر سپردن در مسیر سربلندی سیرهاش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت
***
دخترش با دیدن بازارهای کوفه گفت
خوب شد بابای من در دست انگشتر نداشت
شاعر : یوسف رحیمی
- یکشنبه
- 4
- مهر
- 1395
- ساعت
- 16:33
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه