وقتی نفس از سینه ی بی تاب افتاد
با غربتم رنگ از رخ مهتاب افتاد
دیوار اصلا تکیه گاه حیدری هاست
انگار بعد از فاطمه این باب افتاد
سنگ صبوری نیست اینجاها برایم
هر کوچه را گشتم ولی نایاب افتاد
مهمان رسیدم حال و روزم این چنین شد
با یاد زینب از دوچشمم خواب افتاد
هرکس که بیعت داشت ، زخمی کاری ام زد
از پیکرم دیگر توان و تاب افتاد
وقت وداع با چشم ، عکسی را گرفتم
از روی تو حالا ترک بر قاب افتاد
اینجا هزاران گرز آوردند، یاد
پیشانی مردی که در محراب افتاد
دیشب سر دروازه ی این شهر بی درد
ناگاه چشمم بر دوتا قلاب افتاد
شکر خدا این پاره ی لب آبرو داد
وقتی که دندانم درون آب افتاد
فهمیدم اینجا ذبح ، رسم خویش دارد
تا از کفم این کاسه ی خوناب افتاد
انگار که در جمعیت گمگشته ای داشت
جسمی که سوی عده ای قصاب افتاد
این سرنوشتش شد سلامی نیمه کاره
یک جسم بی سر ماند و تیزیه قناره...
شاعر : حبیب نیازی
- یکشنبه
- 4
- مهر
- 1395
- ساعت
- 20:36
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حبیب نیازی
ارسال دیدگاه