شب است و خیمه نشینان ستاره سحرند
به دل نوازی خورشید و ماه می نگرند
ببین ز دیدن یوسف چگونه سرمست اند
که از بریدن انگشت خویش بی خبرند
چه نوجوان غیوری! که این کهن سالان
به عشق بازی او با حسین رشک برند
گرفته اند به کف،نقد جان، مگر یک پلک
زجام چشم تو((احلی من العسل)) بخرند
چو با خداست دل ما، بگو سر مارا
به هرکجا که خدا خواست ، نیزه ها ببرند
اگر که سینه ی ما شرحه شرحه شد غم نیست
شکفته می شود آن گل که جامه اش بدرند
شاعر : حاج سعید حدادیان
- سه شنبه
- 6
- مهر
- 1395
- ساعت
- 4:54
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حاج سعید حدادیان
ارسال دیدگاه