• سه شنبه 4 دی 03

 حسن لطفی

حضرت مسلم بن عقیل -( وقتی نفس از سینه بالاتر نیاید )

1945

وقتی نفس از سینه بالاتر نیاید
جز هِق هِق از این مردِ غمگین بر نیاید

خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

در را خودم بر رویِ دشمن باز کردم
گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید

سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا
خانومِ خانه پشتِ در دیگر نیاید

دیر است اما کاش می شد تا عقیله
شهرِ تنور و خار و خاکستر نیاید

بر پُشتِ دستم می زنم دیدی چه کردم
هرکس بیاید مادرِ اصغر نیاید
***
ای کوفه باتو آرزویم رفت از دست
بی آبروها آبرویم رفت از دست

در کوچه ها بر خاکها رویم کشیدند
در را شکستند و به پهلویم کشیدند

در پیشِ زنهاشان غرورم را شکستند
با پا زدنهاشان غرورم را شکستند

از بس که زخمم می زدند از حال رفتم
بینِ جماعت بودم و گودال رفتم

عمامه ی من را که غارت کرد نامرد
با نیزه ای آمد جسارت کرد نامرد

دو کودکم دیدند بر جانِ من اُفتاد
دو کودکم دیدند دندانِ من اُفتاد

طفلانِ من دیدند طفلانت نبینند
آقا جسارت را به دندانت نبینند

با سنگهای خود سرِ من را شکستند 
انگشتِ بی انگشترِ من را شکستند
***
ای کاش می شد لحظه ی آخر  نیاید
یا ساربان دنبالِ انگشتر نیاید

وای از دلِ زینب چه می آید سرِ او
وقتی که انگشتر زِ دستت در نیاید

یا لااقل دنبالِ این هشتاد خانوم
نامحرمی با خیزرانِ تَر نیاید

بالا سرت وقتی که گودالت شلوغ است
هرکس بیاید کاشکی مادر نیاید

شاعر : حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 11
  • مهر
  • 1395
  • ساعت
  • 16:32
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران