به آه ، دود دلش را به آسمان می داد
به سینه می زد و تنها سری تکان می داد
شنید کرببلا....چشمِ او سیاهی رفت
فقط به این تنِ بی جان،حسین جان می داد
تمام عمر به لب داشت که خدا نکند
تمام عمر در این راه امتحان می داد
غبار بود و عطش بود و خار و دلشوره
تمامِ دشت فقط بویی از خزان می داد
به آهی از جگرش قافله به هم می ریخت
دل شکسته غمش را به کاروان می داد
نکاه کرد به مَشک و عَلَم خدا را شکر
نگاه کرد کنارش علی اذان می داد
یکی به دوش عمو و یکی به آغوشش
یکی نشسته و گهواره را تکان می داد
برای بردن اصغر غزالها جمع اند
رباب کودک خود را به این و آن می داد
سه ساله چادر او می کشید عمه ببین
سه ساله گودیِ گودال را نشان می داد
سپاه آنطرف اما دلش چه می لرزید
اگر تکان به سرِ نیزه اش سنان می داد
رسید شامِ دهم مَحرمی نبود، ای کاش
به دخترانِ یتیمش کسی امان می داد
برای آنکه حرامی به کودکی نرسد
شکسته قامت او ، بوی خیزران می داد
برای آنکه ببوسد برادرش را باز
تمامِ قوتِ خود را به زانوان می داد
امان نداد به او تازیانه ور نه خودش
عقیقِ خونی او را به ساربان می داد
......
میان شام به پیشش کنیز خود را دید
کسی که داشت به خانم دو تکه نان می داد
شاعر : حسن لطفی
- دوشنبه
- 12
- مهر
- 1395
- ساعت
- 19:44
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه