ای روح من برادر با جان برابرم
آهسته تر برو ز بر من برادرم
چشمان من بدون تو بی نور می شوند
ای نور دیدگان مرو اینگونه از برم
چون آفتاب می روی و مثل سایه ای
افتاده راه درپی تو دیدۀ ترم
ای یوسفم که عزم سفر کرده ای، بایست
بگذار تا که پیرهنت را بیاورم
یک دم بایست تا که ببوسم گلوی تو
این است آن وصیت پنهان مادرم
آن نیزه ها که منتظر توست، جای تو
ای کاش می نشست بر اعضای پیکرم
بینم به روی خاک اگر غرق خون تورا
آوار می شود دو جهان بر روی سرم
بعد از تو غیر مرگ کسی نیست در جهان
تسکین قلب خسته و در خون شناورم
شاعر : استاد سید هاشم وفایی
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 8:40
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه