آشفته شده زلف پریشان تو در باد
ای حنجرهی ملتهب از سرخی فریاد
در حنجرهی باد رها شد نفس تو
تا داد جهان را شرر آه تو بر باد
شمشیر کشیدهست به روی تو همان دست
که نامه پی نامه برای تو فرستاد
فوارهی سرخیست صدایت که کشیدهست
از خاک بر افلاک سر از نیزهی الحاد
از حنجرهات دم نزده نعره بهجز خون
از عشق نگفتهست مگر هر دل آزاد
هر تیر بلندای تو را بال و پری زد
ناکام زمینگیر شد و از نفس افتاد
لب تشنهای امّا تن تو غرق گل سرخ
ای در تو شکوفا شده اضداد در اضداد
"هرچند به تاراج خزان رفت گلویت"
هر دم نفس شعلهورت باز گُلی داد
□
بر نیزه چرا لب به تغزّل نگشاید
صیدی که نشانی دهد از خویش به صیاد؟
شاعر : امیر اکبرزاده
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 9:32
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
امیر اکبرزاده
ارسال دیدگاه