امشب از رأفت بيـا مهمانم شو اي پدر
يا در اين ويران بمان يـا همره من را ببر
رنگ نيلوفـري شـد وجـودم
يـاس تـو بـودم امّـا کبـودم
ابتــا ابتــا بابا حسين جان
در شب تاريک من اي غرق نور آمدي
بوي نان مي دهي از کـنـج تنـور آمدي
ديگر نمانـده در پايـم رمـق
مي کشم جسم خود سوي طبق
ابتــا ابتــا بابا حسين جان
پــاي پــر از آبـلـه دستان بسته دارم
بسکه سنگم زده اند دلي شکسته دارم
بين چها بي تو آمد به سرم
پـروانه ات بودم خاکسترم
شاعر : میثم مومنی نژاد
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 21:3
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
میثم مومنی نژاد
ارسال دیدگاه