دستم رها کن عمه، دورش را گرفتند
راه عبور زاده ی زهرا گرفتند
می آیم از خیمه به امدادت عمو جان
بار دگر گرگان رهِ صحرا گرفتند
عمه زمین خورد و صدا زد وای مادر
لشگر ز هر سو نیزه ها بالا گرفتند
تا ضربه را کاری به جسم تو بکوبند
اغلب کنار حنجر تو جا گرفتند
دیدم که زینب زلف هایت شانه می زد
اینان چرا با پنجه مویت را گرفتند
دستم سپر می سازم اینجا زیر شمشیر
اما نشانه حنجرم را تا گرفتند
خون گلویم ریخت چشمان تو را بست
تا که نبینی جان من یک جا گرفتند
تا مثل تو گفتم که مادر یاری ام کن
با نیزه از پهلوی من امضا گرفتند
مانند قاسم نیزه کش کردند جسمم
از ما تقاص عقده از بابا گرفتند
جان دادنم مشکل شده می دانی ازچه؟
هر جفت پاهای مرا با پا گرفتند
شاعر : قاسم نعمتی
- پنج شنبه
- 15
- مهر
- 1395
- ساعت
- 13:15
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه