پیرهن رفت ، ولی چادر من هست هنوز
تو سرت رفت به نیزه ، سر من هست هنور
لشکرت رفت ز دستت ، تو ولی غصه نخور
چند تا دخترکِ لشکر من هست هنور
هر چه فریاد زدی ، هیچ کسی گوش نکرد
و صدای تو در این حنجر من هست هنوز
من نبینم که تو فریاد غریبی بزنی
با خودت زمزمه کن ، خواهر من هست هنوز
گرگها زوزه کشان خون تنت را خوردند
خون تو در رگِ این پیکر من هست هنور
خواهرت رفت اسیری ، تو ولی غم نخوری !!
گر چه بردند ، ولی معجر من هست هنوز
حنجرت خشک شده ، اشک ببارم رویش
چند تا قطره به چشم تر من هست هنور
گر چه در لحظه ی آخر رخ تو بوسیدم
رگ تو ، بوسه گه آخر من هست هنوز
یک زنی گوشه ی گودال ، زبان میگیرد
در کنار بدنت مادر من هست هنور
ماندنم دست خودم نیست ، مرا می بَرَنَم
گر چه بر خاک ، گل پرپر من هست هنوز
مضطر واقعی کرب و بلا من هستم
جلوه ی تو به دل مضطر من هست هنوز
تا که لب باز کنم ، خون بشود قلب فلک
سوز ، در ناله ی نوحه گر من هست هنوز
گر چه عریان شده ای ، گر چه به غارت رفتی
پیرهن رفت ، ولی چادر من هست هنوز
رضا قاسمی
- سه شنبه
- 11
- آبان
- 1395
- ساعت
- 15:0
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه