روی دوشت چه بار سنگینی ست
توی گوشت چقدر زخم زبان
شانه ای نیست تا که بغضت را
تو غریبی چقدر آقا جان!
**
غربتت را نمی شود حس کرد
توئی و بغضهای تو در تو
تو که پر کرده خانه ات را هم
سیل نامردهای رو در رو
**
غربتت را نمی شود حس کرد
تو که حیدر تبار و سرداری
غربت این است، این که از یک صلح
قدر صد جنگ زخم برداری
**
داغ یک قصه سالها می سوخت
روح زخمی و بردبارت را
کوچه، مادر، غلاف یک شمشیر
شاه زخمی که ساخت کارت را
**
خواهری می دود سراسیمه
می دود سمت صحنه ی آخر
جگری پاره پاره در تشت است
بس که دندان گذاشت روی جگر
**
سالها می دوند و این دفعه
آتش و گرگ و دشت می بیند
چه غریب است بازی تقدیر
خواهری خواب تشت می بیند
شاعر : نیره کاشی
- شنبه
- 6
- آذر
- 1395
- ساعت
- 16:0
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
نیره کاشی
ارسال دیدگاه