دستم گرفتم باز دفتر را به اصرار
ديدم غم شعري مصور را به اصرار
صديقه سردردش امانش را بريده
برداشت از بالش كمي سر را به اصرار
شكر خدا انگار حالش بود بهتر
او جمع كرد از خانه بستر را به اصرار
فضه تقاضا كرد بنشين،من كه هستم
برخواست از جا روز آخر را به اصرار
نگذاشت روز آخري در خانه باشد
راهي مسجد كرد حيدر را به اصرار
دستاس را چرخاند و گندم آسيا كرد
بوسيد زينب دست مادر را به اصرار
دست اش كمي از كار افتاده ولي باز
شانه زد او گيسوي دختر را به اصرار
ميكرد زير لب دعا؛عجل وفاتي
بستم ميان گريه دفتر را به اصرار
محسن صرامی
- چهارشنبه
- 18
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 9:15
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه